سه خواسته امام سجاد(ع) از یزید چه بود؟
مبلغ نوشت: حضرت گفت: اول آن که سر مقدس پدرم را بدهی تا آن صورت نازنین را ببینم. دوم آن که اموالی که از ما غارت شده است را پس دهی. سوم آن که اگر تصمیم به کشتن من داری، شخص امینی را معین کنی تا این زنها را به مدینه برسانی.
«مبلغ» نوشت: راوی میگوید: از سخن سجاد (ع) تمام زنان مدینه که پردهنشین و در حجاب و مستور بودند از چادرها بیرون آمدند و فریاد واویلا سر دادند. من هیچ روزی را پس از رحلت پیامبر خدا(ص) ندیدم که گریهکنندگان بیش از آن روز باشند یا این که برای مسلمانان تلختر از آن روز باشد.
سید بن طاووس می نویسد که راوی میگوید: یکی از روزها سجاد(ع) از خانه بیرون رفت تا در بازارهای دمشق قدم بزند. منهال بن عمرو پیش آمد و گفت: در چه حالی شب را به صبح رساندی ای پسر پیغمبر؟
سجاد(ع) گفت: به همان گونه که بنی اسرائیل در میان قوم فرعون صبح میکردند که پسران آنها را میکشتند و زنانشان را زنده میگذاشتند. ای منهال! جماعت عرب بر عجم افتخار میکنند که محمد(ص) عرب است و قریش بر تمام عرب افتخار میکند که محمد(ص) از طایفه آنهاست در حالی که ما اهل بیت او هستیم. ولی حق ما را غصب کردند و ما را کشتند و پراکنده ساختند.
مهیار دیلمی این شعر را چه نیکو سروده است: برای احترام رسول خدا(ص) به چوبهای منبرش تعظیم می کنند ولی فرزندان او را زیر پای خودشان میگذارند.
سه حاجت سجاد(ع)
یزید به سجاد(ع) گفت: من سه حاجت به تو وعده کرده بودم، بگو تا برآورم.
حضرت گفت: اول آن که سر مقدس پدرم را بدهی تا آن صورت نازنین را ببینم. دوم آن که اموالی که از ما غارت شده است را پس دهی. سوم آن که اگر تصمیم به کشتن من داری، شخص امینی را معین کنی تا این زنها را به مدینه برسانی.
یزید گفت: اول آن که صورت پدرت را هرگز نخواهی دید. دوم آن که من تو را عفو کردم و از کشتنت گذاشتم، پس زنان را کسی جز تو به مدینه باز نمیگرداند. سوم آن که چندین برابر قیمت اموالی که از شما بردهاند را به شما بر میگردانم.
سجاد(ع) گفت: ما از اموال تو چیزی نمیخواهیم، بگذار از اموالت چیزی کم نشود. ما فقط اموال غارت شده خود را میخواهیم. زیرا بافتههای مادرم فاطمه(س)، دختر محمد(ص) و مقنعه و گردنبند و پیراهن او در میان آنهاست.
یزید دستور داد آن اموال را بازآوردند و دویست دینار نیز از مال خود بر آن افزود و به سجاد(ع) داد. سجاد(ع) آن پول را گرفت و میان فقرا و مساکین تقسیم کرد.
پس از آن یزید فرمان داد اسیران خاندان حسین(ع) را به وطنشان مدینه برگردانند.
بازگشت به کربلا
راوی می گوید چون اهل بیت حسین(ع) از شام به عراق آمدند به آن کسی که راهنمای قبیله بود گفتند ما را از کربلا عبور بده.
چون به زمین کربلا رسیدند، جابر بن عبدالله انصاری و جمعی از بنی هاشم و عده ای از مردان خانواده رسالت را که برای زیارت قبر حسین(ع) آمده بودند در آن جا ملاقات کردند. همه شروع به گریه و ناله کردند و سیلی به صورت زدند و طوری عزاداری کردند که جگرها را آتش میزد و قلبها را جریحه دار میکرد. جمعی از زنان عرب نیز در گوشه و کنار کربلا ساکن بودند نیز گرد آمدند و چند روزی را به این ترتیب عزاداری کردند.
عزاداری بزرگ
راوی می گوید: سپس از کربلا به جانب مدینه حرکت کردند.
بشیر بن جذلم میگوید: چون نزدیک مدینه رسیدیم سجاد(ع) پیاده شد و گفت: ای بشیر! خدا بیامرزد پدرت را که مردی شاعر بود. آیا تو نیز میتوانی شعر بگویی؟
گفت: آری، ای پسر پیغمبر! من شاعر هستم.
سجاد(ع) گفت: به مدینه داخل شو و خبر شهادت حسین(ع) را به اطلاع مردم برسان.
من سوار اسبم شدم و با شتاب آمدم تا وارد مدینه شدم. چون به مسجد رسول خدا(ص) رسیدم، صدا به گریه بلند کردم و این اشعار را همان جا گفتم:
ای مردم مدینه! دیگر در مدینه نمانید. چون حسین کشته شد و از شهادت اوست که اشک چشم من چون باران فرو میریزد. بدن حسین در زمین کربلا به خون آغشته شد و سر مقدس او را بالای نیزهها در شهرها میگردانند.
پس از این شعر گفتم: ای اهل مدینه! اینک سجاد(ع) با عمهها و خواهرانش نزدیک شما و پشت دیوار شهر شماست و من فرستاده او هستم تا بگویم او کجاست.
از این سخن تمام زنان مدینه که پرده نشین و در حجاب و مستور بودند از چادرها بیرون آمدند و فریاد واویلا سر دادند. من هیچ روزی را پس از رحلت پیامبر خدا(ص) ندیدم که گریه کنندگان بیش از آن روز باشند یا این که برای مسلمانان تلختر از آن روز باشد.