فردوسی سراینده شکستها و پیروزیهای مردمانی است که گذشته و نیاکان خود را گم کردهاند/ شاهنامه ستایش زندگی است نه قوم و قبیلهای
امروز بیست و پنجمین روز از فروردین است و در سپهر اندیشه ایران خورشید «حکیم ابوالقاسم فردوسی تابرانی توسی» میدرخشد. دهقانزاده مردی که در روزگار چیرگی اعراب به دنیا آمد، تازیانی که تا دیروز خیمههایشان پشت شترهایشان بود و از سیفهای هلالشان خون میبارید، با اسبهایشان تشنه و خستگیناپذیر از صحراها به تاخت آمدند و فاتحان ایران و خراسان شدند، چه «خزیمه علم» چه «خزاعی» و… در پهنه خراسان از نیشابور تا سرخس و از کاشمر تا بیرجند و سیستان را به زیر کشیدند. آنها فاتحانی نبودند که بازگردند، آمده بودند که بمانند.
حسین قره: صحرانشینان، بیمعرفت از آیینی بودند که منادیاش بلال حبشی شد، که نویدی بود بر پایان بردگی و آغاز برادری، نه! آنان آمده بودند با سنتهای قبیلهای و آدابی که در بیابانهای حجاز و یثرب جریان داشت، نه با آیات مکی از خداوندگار هراسی داشتند -که ظالمان را تاوانی سخت است و عذابی الیم- و نه به سنت برادری مدنیه النبی الفتی. خون گرمی پیوندشان داده بود و هیچ باوری نداشتند به آیه سوره حجرات که «یَا أَیُّهَا النَّاسُ إِنَّا خَلَقْنَاکُمْ مِنْ ذَکَرٍ وَأُنْثَیٰ وَجَعَلْنَاکُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا، إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ، إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ» آیهای که امید خراسان شد تا شعوبیه شکل بگیرد و به تازیان تازهمسلمان بگوید، خداوندگار بر شناخت تأکید داشت نه بر ظلم، دیگران موالی شما نیستند، اعراب به نژاد حق را به ارث نمیبرند، و تقوا با آنان زاده نمیشود و چون عرب زاده شدهاند متقی به دنیا نیامدهاند.
در روزگار فردوسی قلب خراسان از نفس افتاده بود و درد در رگهایش میپیچید. اعراب از بیابانها و واحهها و درختان خرمایشان به باغستانهای خراسان آمده بودند و بر فرهنگ خود – هر آنچه بود – اصرار داشتند؛ او اما خواستش این بود تا صدای مردمانی باشد که نفسهایشان بریده و کردار و رفتار و گفتارشان ناپیدا گشته بود، مرده ریگی از نیاکان به همت بسیاری از موبدان و بزرگان به دستش رسیده بود که «خداینامه» نام داشت، کار ابومنصور محمد بن احمد توسی که او را دقیقی میشناختند، با قتلش نیمهتمام مانده و او را وامیداشت تا آنهمه داشتهها را به نظمی تازه، آمیخته به خرد و جان بسراید؛ و این است که در سرآغاز مینویسد «به نام خداوند جان و خرد/ کزین برتر اندیشه برنگذرد» تا زبان سرزمینی و مادریاش نامیراد گردد.
آفرینش ۵۰ هزار – و به روایتی ۶۱ هزار- بیت خواست و ارادهاش را نشان میدهد و عمر گرانمایه در این صرف کرد تا مردمی و ملتی و ملتهایی را هویت داده و گذشته آنان را از زیر سم ستوران مهاجم نجات دهد.
شاهنامه در ستایش قوم و قبیلهای نیست
یک سرفصل از شاهنامه این است که سراینده فقط ستایش مردمان خود را نکرده و نوشتهای نیست که در قومی و قبیلهای خلاصه شود؛ چه اگر این بود نه آن آیینها که او در جایجای کتابش آورده، میماند و نه آن اندیشه و دانشها که گفته بود. حکیم غیر آن هزار بیت دقیقی که امانت دارانه پاسدارش بود، اندیشه خود بر این بنیادها استوار کرد؛ تا شاهنامه، که برترین نامهها و نوشتههاست، فقط روایتی از شاهان – پهلوانانی خاص نباشد و همه مردمان و اقوام ایرانی نیز هر یک سهمی در این یادگار دوران داشته باشند.
شاهنامه در ستایش محض کسی و قوم و نژادی نیست، بلکه نقد روز و روزگار مردمانی است که از شکستهایشان درس نمیگیرند، او ایرانیان را بر غیر ایرانیان برتری و ارجمندی نمیدهد مگر آنان که با دانش و هوش و خرد زندگی میکنند.
سزد گر گمانی برد بر سه چیز
کزین سه گذشتی چه چیزست نیز
هنر با نژادست و با گوهر است
سه چیزست و هر سه بهبنداندرست
هنر کی بود تا نباشد گهر
نژاده بسی دیدهای بیهنر
گهر آنک از فر یزدان بود
نیازد به بد دست و بد نشنود
نژاد آنک باشد ز تخم پدر
سزد کاید از تخم پاکیزه بر
هنر گر بیاموزی از هر کسی
بکوشی و پیچی ز رنجش بسی
ازین هر سه گوهر بود مایهدار
که زیبا بود خلعت کردگار
چو هر سه بیابی خرد بایدت
شناسندهٔ نیک و بد بایدت
چو این چار با یک تن آید بهم
براساید از آز وز رنج و غم
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست
وزین بدتر از بخت پتیاره نیست
به این خاطر است که در شاهنامه بارها هوش و خرد دشمنان نیز ستایش شده است.
سیاهی و پاکی در ذات زندگی است و آدمیان نیک و بد زاده نمیشوند
دیگر فصل شاهنامه این است که فردوسی سیاهی را نه جایی در دوردست که در درون آدمیان میبیند و حکمت از این نقطه آغاز میشود که زندگی را به سیاهی و سفیدی محض تقسیم نمیکند، بلکه از ذات و درونمایه زندگی است که شر و فر زاده میشود. ضحاک با اهریمن زاده نشد بلکه اهریمن بر او چیره گشت، همچنان که گشتاسب چنان به قدرت چنگ انداخت و آن را به فرزند نداد تا اسفندیار رویینتن به جنگی ناگزیر و ناگریز تن داد و جز کشتهاش بر میدان نبرد با یل زابلستان چیزی باقی نماند. مگر خیرهسری سیاوش را به آتش و بعد از آن به سرزمین دشمن رهسپار نکرد و خون آن شاه شهید تشنهلب ریخته نشد. اینها همه و چه بسیار قصه دیگر از مرگ دلخراش فرود و سهراب یل؛ به ما تأکید میکند که خوبترین آدمیان همچون رستم هم خطاهای مهلک میکنند و گاه خود در دام مهلک شغاد گرفتار میشوند؛ اما این تمام رسم و راه زندگی در شاهنامه نیست، چه آنان که خوب زیستند، امیدها آفریدند و آبادانی رقم خورد از آن جمله با پادشاهی خردمردی همچون کیخسرو که ایرانویچ با او روی آرامش دید.
شاهنامه در ستایش زندگی و درست زیستن است و مرگ حتی دامن رویینتنان را نیز میگیرد و کسی گریزی از آن ندارد. فردوسی نیز در کوران زندگی بسیار بها داد تا شاهنامهاش مردمی را از گذشته آگاه کند تا به امروزش بیاندیشد. از دنیا ناسپاسی دید تا پیامآوری راستین باشد.
۵۷۵۷