هنری

به بهانه‌ی پایان پخش سریال رهایم کن

به بهانه‌ی پایان پخش سریال رهایم کن

سکانس دو برادر روی موتور در تنگه ای ژرف تصویر متحرک غریبی است، تصویری که انگار از مقابل چشمان صف تماشاچیان، یک به یک رد می شود و به تک تک‌مان نهیب می‌زند. شهرام شاه حسینی توانایی خاصی در به تصویر کشیدن صحنه های به یاد ماندنی و خاطره‌های دور دارد.

سام گنجی: او کدهایش را گاهی به واسطه بازی با اسم‌ها، گاهی با یادآوری یک انیمیشن یا صحنه‌ای از یک فیلم، گاهی با اشاره به یک اسطوره کهن و گاهی به کمک رنگ‌ها می‌سازد. اینجا در سکانس پایانی، حاتم در پیچ و ختم تمام نشدنی دره‌ای خاک آلود، مرگ موفاسارا یادآوری می‌کند. در حالی که شب قبل، با تشریفاتی ساده مهمان پاسگاهی در ناکجا ‌آباد بوده است.

آن شب همه زندگیش همچون گونی عکس‌های اونوف از پیش چشمانش می‌گذرد، تا در گرگ و میش آن برزخ به یاد بیاورد چه بر او گذشته است. به یاد بیاورد که چطور پوست دستانش آنقدر زمخت شد تا دیگر نتواند مثل جوان‌ها نوازش کند. که چطور کلامش آنقدر خورده شد، تا دیگر نتواند زبانش را به عاشقی در دهان بگرداند. به یاد بیاورد که چطور در هجوم گله ددان و دشمنان افتاد و هابیل‌وار قربانی برادر شد و "در خاکستری سوخت که هیزمش را اطرافیان مهیا کرده بودند." حاتم آن شب مرده بود بی‌آنکه بداند. آفتاب که زد، دیگر می‌دانست که مرده است. می‌دانست که گفت: «من انگار هزار سالمه، دیگه هیچی تکونم نمیده.»

اما چه کسی گفته است که مردگان نمی‌توانند زندگان را تطهیر کنند؟ حاتم بازمی‌گردد و برای دومین‌بار هاتف را نجات می‌دهد. اگر بار اول جسم او را نجات داده بود، حالا برای بار دوم روحش را نجات می‌دهد. رهایم کن، نه برادر کشی، که راه و رسم برادر داری را نشان می‌دهد.در دیالوگ مارال، میعادگاه، ایستگاه قطار سیاه رود است.

اما شهرام شاه‌حسینی کدهایش را به کار می‌گیرد تا تابلوهای ایستگاه قطار به نشانه قربانگاه سرخ رود شوند. رود سرخ که لحظاتی قبل در صحنه مرگ بهرام جاری شده است، حالا بر تابلوهای ایستگاه وعده قربانی دیگری می‌دهد. دو برادر روی موتور در جاده‌ای خاکی می‌روند.

دستان هاتف به خون برادر آغشته است. رنگ سرخ که در سراسر سریال نماد لغزش و گناه است، نه بر زخم حاتم، که بر دستان هاتف دیده می‌شود. حاتم مرده است اما همچنان اوست که موتور را می‌راند. هاتف ترک نشسته است تا آخرین درس‌های برادری را بیاموزد. کم کم خاک دره سرخ می‌شود. وقت زیادی باقی نیست.

"هول نشو هاتف! هول نشو!". این‌ها آخرین کلماتی است که از زبان حاتم شنیده می‌شود. تو گویی هنوز همه وزن ترس و بزدلی برادرش را روی ترک موتورش حس می‌کند. او که همه عمر "بزرگی کرد تا هاتف بچگی کند،" دیگر نخواهد بود تا بر خطاهایش حاتم وار چشم ببندد و بارش را به دوش کشد. جاده هر دم باریکتر و سنگلاخی تر می‌شود. دوربین روی بلندی و سیاهی صخره‌های رو به رو تمرکز می‌کند. هاتف به وضوح ترسیده است اما حالا اوست که موتور را می‌راند.

رهایم کن نه فقط راه و رسم برادری، که راه و رسم پدری و فرزندی است. شهرام شاه حسینی، هم چون سریال قبلی‌اش شخصیت ها را حول محور پدر شکل می‌دهد، در حالی که مادر غایب بزرگ است. او ما را به جایی از تاریخ‌ مان می‌برد که پدر ایرانی، چه خوب و چه بد، چه بازنده و چه برنده، هنوز قهرمان فرزندش است. تیمار می‌شود و تیمار می‌کند.

گاهی می‌لغزد، گاهی خطا می‌کند، اما همیشه حرمتش حفظ می‌شود و "حرفش بالای سر است." به جایی که عیار پدری با عشق فرزند سنجیده می‌شود.قصه در دامان روستای سیاه رود شکل می‌گیرد. سیاه رود بیش از آنکه آبستن عشق زمینی دو برادر به یک زن باشد، تنگنای امتحان سه پدر است. مهر حاتم به راما، مهری اسطوره ای‌ست. مهر پدر به فرزندیست که "گریه اش گریه است و خنده‌اش خنده و با همه آدم‌های دیگر فرق می‌کند." راما سندروم دانی است.

به بهانه‌ی پایان پخش سریال رهایم کن
سام گنجی

چیزی که به چشم بسیاری، حتی مادرش، هنوز یک نقص است. اما حاتم یادمان می‌دهد که این فرشته‌های آسمانی چه قدر دوست داشتنی‌اند. در تمام طول داستان، حاتم سیمبایش را به دندان گرفته است و همچون جانش مراقبت می کند. او چیزی را در فرزندش میبیند که دیگران نمی بینند. راما "تنها سهم حاتم از زندگی است." سهمی که فرشته نجات اوست. در سکانس‌های متعددی، راما پدرش را از تنگناهایی سخت عبور میدهد. و صدایش بارها پایان کابوس است.

مثلا وقتی حاتم چشمانش از زهر خیانت برادر کور شده و دستش به روی اسلحه می‌لغزد؛ یا وقتی در شب پاسگاه کابوس می‌بیند، هر بار صدای راما از جایی دور، جایی میان خواب و بیداری، در سرش می پیچد. تا حاتم را از برزخی سخت بیرون بیاورد.

پدرها با عشق فرزند امتحان می‌شوند و این قصه همواره تکرار می شود. از ایوب و یعقوب و ابراهیم، تا رستم و فریدون، همه با عشق فرزند آزمون‌هایی سخت پس داده اند. شهرام شاه حسینی نشان می‌دهد که این آزمون حتی برای قمارباز رهایم کن، که صبح و ظهر و شام تمرین شکست می‌کند، آسان نیست. او همه‌ی زندگی‌اش را باخته است، مالش، خانه پدری‌اش، تفنگ شکارش؛ همه را باخته است. او باختن را مشق می کند، و آنقدر مشق می کند تا در امتحان آخر تاب بیاورد و "چیست گناه پدر بودن که این همه عذاب آور است؟"

رهایم کن خلوص داستانش را با بزک کردن صحنه ها و آدمها و دیالوگ ها نمی سازد. بیننده اش را عادت می دهد که چشم بچرخاند لابه لای کلمه ها و تصاویر، تا جایی از ابهام باقی نماند. تا شخصیت ها را زندگی کند. تا حاتم و هاتف و مارال و افسانه و حتی نغمه را دور و برش ببیند. هر تصویر، ببیننده را همزمان هم برای سکانس های بعد آماده می کند و هم به گذشته می برد.

هاتف می پرسد: اما "مگر قمار باز حرفه ای هم کم می آورد؟" ناصر می گوید: "همه کم می آورند. اونی سرش بالاست که کلک توی کارش نباشد. "ناصر کم می آورد. اما هیچ کجا، در هیچ قابی، سرخ رو و سرخ جامه دیده نمی‌شود. حتی شاهینش پس از مرگ و بر تخت غسالخانه به خون رنگین نیست. روز قبل در آخرین دیدار، ناصر در جواب شاهین که می پرسد "شما چهجوری هنوز سرپایین؟" به شش تاس اشاره می کند و می گوید: "میدونی این خیلی ها رو آواره ی بر و بیابون کرده. ولی من کلا از توی تاس پاکش کردم. زندگی یک داره، دو داره، سه داره، مردن داره ، ول کردن داره … ولی باید با همه این مهره ها بازی کنی… اگه شانس بیاری قبل از بردن، باختن رو یاد بگیری، اونوقت برای همیشه می بری."

نایب اما همیشه برنده بوده است. اولین بار که می بازد، درمانده به ناصر پناه می آورد. و آن شب یکی از زیباترین سکانس های رهایم کن با بازی به یاد ماندنی بابک کریمی و حسن معجونی رقم می خورد. نایب افسانه را باخته است. رابطه این دو، نه رابطه‌ی پدری با دخترش که رابطه‌ی دختری در نقش مادر برای پدری در نقش فرزندش است. و همین عشق است که این دو را تا پایان کنار یکدیگر نگه می دارد. وگرنه افسانه نیز چون هاتف سودای رفتن دارد.

رهایم کن اگرچه با قصه‌ی افسانه بار سنگینی بر دوش پدر و برادر تحمیل می کند، اما مهر خانه را از او دریغ نمی‌کند. پدر و برادر چنگ می‌زنند تا افسانه را بار دیگر به زندگی بازگردانند. از صحنه‌ی شکارگاه تا عروسی کذایی، دست و پا زدن این دو برای حفظ افسانه در پناه خانه بارها دیده می‌شود. آن شب بهرام به نشانه‌ی منفعت طلبی، نمک نشناسی، بی وجودی و عبور از مرزهای راستی، سرخ پوشیده است و سفره عقد سراسر سرخ است.

اتفاقات بعدی همه به سرعت رقم می خورند. تاس بارها انداخته می شود. گاهی دو می‌آید، گاهی یک و گاهی سه. اما کاراکترها پشت همدیگر را نگه می دارند. افسانه خوش اقبال بود که پیش از بردن، باختن را تجربه کرد، تا در این گیر و دار وقتی به نیت نایب در مورد بهرام پی می‌برد ناجی پدر باشد و نگذارد دست کسی به خون آلوده شود. که اگر چنین شود "دیگر چگونه می تواند به صورت پدر نگاه کند". رهایم کن یاد می دهد که چگونه مهر پدری و فرزندی می‌تواند پشتیبان باشد.

نایب باخت دوم را وقتی تجربه می کند که پای حاتم در میان است. او برخلاف رفیقش ناصر، که هرگز دل تنبیه کردن پسرش را نداشته است، هر که خطا می کند، روی دست حاتم را مهر می‌زند. مُهر می‌زند که مِهر درو کند. و به خیالش این حاتم است که در لحظه‌ی مرگ دستانش را می‌فشارد. حاتم، تنها فرزند پدر است که سودای رفتن در سر ندارد. کُرنش‌های او جمع می‌شوند در قلب پدر تا رفتنش داغ بزرگتری باشد.

مادر اما همچنان غایب بزرگ است. رهایم کن، چهره مادر را در خاک زادگاه نشان می دهد. از این خاک طلا بیرون نمی آید، اما نان آن هر چه هست، تقسیم می‌شود. و همه‌ی روستا از شیره‌ی جانش تغذیه می‌کنند. هاتف به وقت هجرت مشتی از این خاک را با خود می‌برد. او که همیشه در تب و تاب رفتن است و رویاهایش را در جایی خارج از خاک زادگاه جستجو می‌کند، از همه‌ی آنها بیشتر به مادر وابسته است. در سکانس معدن جایی که هاتف از ترس پنهان شده است، به پدر می‌گوید، قبرستان سیاه رود که مادر را در خود دارد تنها جاییست که در آن آرام است و از هیچ چیز نمی‌ترسد. او از شغل برادر، مرام پدر و خشونت زندگی روستا بیزار است. خانواده را ترک می کند که مثل آنها نباشد. اما از گزند ضعفها و بی وجودی‌های خودش به خاک زادگاه پناه می‌برد. بازمی‌گردد تا همانجا بزرگ شود.‌ باز می‌گردد و پابند می‌شود و کجا می‌تواند به جز وطن و مادر، انسان را پابند کند؟

هاتف وقتی به اصرار برادر می‌خواهد راهی شود، می‌گوید "نه اون موقعی که برگشتم، دلم می‌خواست برگردم نه الان که مجبورم برم، دلم می‌خواد برم". هاتف عاشق شده است و عشق او به طرز عجیبی به مادر شباهت دارد. این را بارها از زبان او می‌شنویم. مارال او را به مادرش و زادگاهش گره می‌زند. او نقطه‌ی وصل است به زندگی. نقطه‌ی وصلی که دوری از او حاتم را نیز "همچون مرغ سرکنده بی تاب می کند." او مثل افسانه های ژاپنی، خدای وطن است که در قامت یک زن ماهیگیر ظاهر می‌شود و مردان را پاگیر می‌کند. اما بر خلاف میلش هرگز نمی‌تواند معشوق باشد. او برای همه مادر است. حتی برای مادرش، یونس، افسانه و راما. اما این خدای وطن، خیانت را بر نمی‌تابد و به گاه پستی، از خشم، عشق را از نفرت نمی‌شناسد. ایستگاه سرخ رود، وعده گاه عشقش است که به قربانگاه تبدیل می‌کند.

رهایم کن یادآوری قواعد بازی زندگی است، راه و رسم برد و باخت است. راه و رسم سروری و زبونی، بزرگی و خواری است. رهایم کن به دردی پرداخته است که روزگار ما سخت به آن مبتلاست. درد جابه جا شدن تعریف برنده و بازنده، درد همه گیری زرنگی میان فقیر و غنی، ضیف و قوی، درد خیانت به هوای سوداهای بزرگ، درد بی وجودی و بی وجدانی. یونس به هاتف پناه می‌آورد اما از بی وجودی او زخم می‌خورد؛ در چشمان هاتف اندک پشیمانی دیده نمی شود. خون یونس تا پایان قصه می‌جوشد. همزمان اسماعیل به طمع مال دنیا خیانت همقطارانش را تجربه می‌کند و قربانی می‌شود. شاهین در دام زیاده خواهی، زرنگی و نمک نشناسی بهرام، زندگیش پایمال می‌شود، و حاتم در جفای برادرش. اما قصه به همین جا ختم نمی‌شود. آنان که ناراستی پیشه کرده‌اند، تهی های بزرگ و بازندگان بزرگترند. رهایم کن درهای خانه ناصر را باز گذاشته است. ناصر که خودش را قماربازی قهار معرفی می‌کند، تجسم اسمش است. نوعی کلبی مسلکی و معرفت در او هست که کلامش را نافذ می‌کند. به ظاهر بازنده‌ی بزرگ است اما مرام و مسلک کسی را دارد که چیزی شکستش نمی‌دهد. کام مهمانهایش را با طعم برد شیرین می‌کند، اما همزمان دست آنها را هم می‌خواند.

سکانس باغ، بارها در طول سریال تکرار می‌شود. این قاب، تصویری از پناه دادن ناصر به درماندگی آدمهاست. قابی که یکبار با شاهین بسته می‌شود تا برایش پدری کند، یکبار با نایب تا برایش رفیقی کند، و یکبار با هاتف تا برایش پیشگویی کند. هر سه‌ این قابها صدا و تصویری به یاد ماندنی‌اند. اما قاب سوم از مابقی مهمتر است. ناصر در آن شب مسیح‌ وار پایان داستان و زمین خوردن هاتف را از پیش روایت می‌کند. "تو سوار یه کره‌ی وحشی هستی. یا باید ازش پیاده بشی یا باید افسارش رو طوری بگیری که زمینت نزنه. که اگر زد، استخونهات پودر میشه. "

پیشگو ناراستی هاتف را به رویش می آورد، که می‌داند "پای سرباز دلش لیز خورده است." برای او از قواعد بازی و راه و رسم برد و باخت می گوید که "عشق مثل قمار است اما یه چیزهاییش فرق داره. برد و باختش فرق داره، راست و دروغش فرق داره، همه چیزش چپه‌ست. حساب کتاب نداره پس با چرتکه وارد نشو! "صبح درب خانه‌ی ناصر هنوز باز است و آنکه خارج می‌شود، یهودایی است که می‌رود تا آنچه نباید را پیش آورد.

هاتف، همه آیتم‌های یک برنده را دارد. این را از زبان دختر آشپز می شنویم، او "سبیل ندارد، بچه ندارد، قبلا ازدواج نکرده است، خاک معدن روی سر و صورتش نیست، شهر رفته و درس خوانده است. " اما آنچه از قلم می‌افتد آنکه، بلد است زیرآبی برود، کلک بزند، به خاک مادر قسم دروغ بخورد، خیانت کند و ککش هم نگزد. بی وجودی هاتف تا جایی است که پس از نجات جانش توسط برادر، از سهم عظیم عذاب وجدان یک مرگ که کمر حاتم را خم کرده است، تنها، آخرین نخ سیگارش را با او شریک می‌شود.

رهایم کن راه و رسم رفاقت است. شهرام شاه حسینی شیفته‌ی نمایش رفاقت، آن هم از نوعی است که این روزها دست نیافتنی شده است. در سریال قبلی او، می خواهم زنده بمانم، تجسم این رفاقت رابطه‌ی میان عماد و کاوه بود؛ و در رهایم کن، دوستی چهل ساله‌ی نایب و ناصر. دو رفیق از دو برادر نزدیک ترند. گاهی حتی یک نفر اند که در دو جسم بسیط شده است. مصداق گشایشی که در تنگنا راه نفس کشیدن را باز نگه می‌دارد. مصداق کلماتی که گاهی به زبان نیامده، شنیده می‌شوند. مصداق دستی که قبل از طلب‌ کردن، به یاری فشرده شده است. ناصر در همه‌ی لحظه‌های تلخ و شیرین دلگرمی است. برای حاتم و هاتف و افسانه، دلسوزی همچون پدر است. تنها کسی است که هم مهر پدرانه حاتم به راما را درک می‌کند، هم رنج عاشقی‌اش به مارال را لمس می‌کند و هم حجم باری که بر دوش اوست را می‌بیند . او همان شکلی است که باید باشد. شکل یک رفیق.

رهایم کن با سکانس دو برادر روی موتور در تنگه ای ژرف پایان می یابد. تصویری غریب که خودش را با فیلمبرداری آرش رمضانی، میزانسن بی اشتباه شهرام شاه حسینی و بازی فوق العاده‌ی هوتن شکیبا و محسن تنابنده در ذهن ما ثبت می‌کند. هاتف می‌رود که از این گردنه به تنهایی عبور کند، در حالی که جسم بی جان برادر را با خود به همراه دارد. پرده‌ی پایانی،‌ راما را در کنار آب نشان می دهد. در حالی که دستمال گردن پدر را بسته است و به نیابت از او بر سر هاتف دست می‌کشد. گویی این هاتف است که به راما سپرده شده است و خود را همچون دکمه‌ای به پیراهن او می‌دوزد.

[1] موفاسا شخصیت پادشاه در انیمیشن شیرشاه محصول سال ۱۹۹۴ شرکت والت دیزنی است. داستان این انیمیشن از نمایشنامه‌ی هملت شکسپیر برگرفته شده و در آن سیمبا فرزند موفاسا و اسکار برادر اوست.

[2] نام فیلمی ایتالیایی به کارگردانی جوزپه تورناتوره است. فیلم، داستان اونوف نویسنده‌ای بسیار بزرگ است که توسط مأمورین پلیس به پاسگاه پلیسی در ناکجا آباد برده می‌شود. او پس از سپری کردن یک شب طولانی در بازداشتگاه و بازپرسی‌های سخت، به خاطر می آورد که از شب پیش مرده است.

57245

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا